شاکه و خان منصور ایوانی
شاکه و خان منصور ایوانی

شاکه و خان منصور ایوانی

شاکه و خان منصور ایوانی

 


نحوه ی آشنایی شاکه و خان منصور/  دکتر علیرضا خانی


نحوه ی آشنایی شاکه و خان منصور  / علیرضا خانی


در مقدمه ی دیوان شاکه و خان منصور شاعران نام آشنای دیار کلهر که به تصحیح علیرضا خانی و محمدعلی قاسمی سالهاست در اختیار مشتاقان قرار گرفته در باره ی اولین دیدار این دو آمده است: خان مدام پیش خود زمزمه می کرد:

«شاکه ناوی تید بووگه هاو فه ردم

 



نحوه ی آشنایی شاکه و خان منصور/  دکتر علیرضا خانی


نحوه ی آشنایی شاکه و خان منصور  / علیرضا خانی


در مقدمه ی دیوان شاکه و خان منصور شاعران نام آشنای دیار کلهر که به تصحیح علیرضا خانی و محمدعلی قاسمی سالهاست در اختیار مشتاقان قرار گرفته در باره ی اولین دیدار این دو آمده است: خان مدام پیش خود زمزمه می کرد:

«شاکه ناوی تید بووگه هاو فه ردم

بووگه هاو راز دل پر ده ردم»

انگار کسی از درون بهش الهام می کرد که آخرالامر خواهد آمد. او خواهد آمد. با چهره ای تکیده و رنجور که زخم سالیان کهن دارد. بر دستهای ترک خورده اش خستگی سالیان دوری از عافیت پینه بسته است. از دور صدای کاروانیان بگوش می رسد که در دم و باز دم نفسهایشان خستگی راه و تشنگی سفر جاریست. خان به آنسوی تپه ها چشم می دوزد. در دلش شور و شوق عجیبی برپاست. به این طرف و آن طرف راه می رود.

می ایستد. دوباره به سمتی که صدای کاروانیان بگوش می رسد، چشم می دوزد. صدا نزدیک و نزدیکتر می شود. ناخود آگاه همان شعر را زمزمه می کند.

«شاکه ناوی تید بووگه هاو فه ردم

بووگه هاو راز دل پر ده ردم»

زوزه ی بادهایی که پیام آور فصل سردی و بارش اند همه جا را فرا گرفته است. اما در دل خان خنکای نسیمی جاریست که خبر از بهار وصل می دهد. عطر دیدار در تزاحم دره های دوری چه شمیم دلنوازی دارد. کاروانیان نزدیک می شوند. زنان و مردان طایفه به پیشوازشان می روند. خان روبروی سیاه چاردش به انتظار ایستاده است و همه چیز را نظاره می کند: چند قاطر بارکش و دو الاغ که از سوز سرمانی اولین ماه زمستان به نفس نفس افتاده اند . آن طرف تر چند مرد میانسال و جوان آرام آرام بسوی سیاه چادرها می آیند. چهره هاشان آفتاب سوخته، ژولیده و لاغر اندام است، اما در وجودشان عزم و ارده ای نهفته است که روایتگر قوم غیرت و عزت بود. افراد کاروان نزدیکتر شدند. مردان طایفه به پیشوازشان رفتند: سلام خسته نباشید.

- علیکم سلام، عزتتان زیاد.

خان با آنکه بزرگ بود وحاکم منطفه، اما تنها حاکمی بود که از طبع لطیف و ظریفی برخوردار بود که در آن ته مایه های نوعدوستی و مهمان نوازی موج می زد.

خان افراد کاروان را به منزل دعوت کرد و به بهترین وجه از آنان پذیرایی نمود کاروانیان از رفتار مهربانانه و نوعدوستانه ی خان شگفت زده شدند. همگی پیش خود می گفتند: چطور ممکن است مردی به این صلابت و توانمندی با مردم ساده و رعیت اینگونه برخوردی داشته باشد. همه متعجب بودند. متعجب و شگفت زده ، خان دستور داد تا برای میهمانان شام درست کنند. هوا، هوای سرد و رعشه برانگیز ماه اول زمستان بود. آسمان در هاله ای از ابر پوشیده شده بود. کاروانیان با آنکه از خستگی راه و سرمای روزهای اول ماه زمستان رنجور و خسته بودند، اما با رفتار مهربانانه ی مردی که حاکم و انسان دوست بود، درد و رنج سفر را فراموش کردند .بوی روغن حیوانی و عطر برنج فضای سیاه چادر را پرکرده بود. چند لحظه بعد شام را آوردند. بین کاروانیان مردی لاغر اندام و ژولیده با نگاههای نافذ و کنجکاوش همه چیز را زیر نظر گرفته بود. در وجود مرد حسی جریان داشت که خبر از واقعه ای تاریخی می داد. روبروی خان مه سور آرام و متین نشسته بود. گهگاه به چهره ی تک تک میهمانان می نگریست. انگار بدنبال گمشده ای می گشت که سالها در پی اش بود. خدمتگزاران بخوبی از میهمانان پذیرایی کردند. در بین میهمانان همان مرد میانه اندام با طبعی شاعرانه و لحنی دل انگیز خطاب به خان مه سور گفت:

یه بوو ئاش دیوان خانه

یا بوو ئاش ئه ول زمسانه

در دل خان همهمه ای به پا شد. چند لحظه مات و مبهوت به چهره ی مرد میهمان نگریست. انگار خودش بود. گمشده ای که سالها انتظارش را می کشید. خان با شنیدن این شعر آرام آرام همان شعری که در اوقات تنهایی پیش خود زمزمه می کرد، بر زبان جاری کرد:

«شاکه ناوی تید بووگه هاو فه ردم

بووگه هاو راز دل پر ده ردم»

کاروانیان با شنیدن این شعر شگفت زده شدند. همه پیش خود می گفتند این مرد بزرگ همسفر ما را از کجا می شناسد؟ نگاهها به سمت «شاکه» خیره شده بود. شاکه همانند سایر همسفران متعجب و شگفت زده بود. خان کم کم یقین حاصل کرد که این مرد همان کسی است که سالها انتظارش را می کشید. احساس عجیبی پیدا کرده بود خان می خواست از کاروانیان بپرسد که آیا این مرد با چنین طبع لطیفی شاکه است، یا خیر. اما کسی از درون او را از انجام چنین کاری باز می داشت. نکند در بین آنها شاکه نباشد. آنوقت خان همه چیز را از دست رفته می پنداشت ، آنوقت بود که زمین و آسمان در مقابل چشمانش تیره و تار می شد. خان نمی دانست که چکار کند تا یقین حاصل کند که در بین مهمانان شاکه نامی هست....

آسمان پوشیده از ابر بود. کاروانیان خسته و خواب آلود به نظر می رسیدند. گاه از آسمان باران، نم نم و آرام و آرام می بارید. خان که سور دستور داد جایی برای خواب میهمانان درست کنند. در بین میهمانان مرد لاغر اندام خواب نداشت. مدام پیش خود فکر می کرد که خان از کجا او را می شناسد.

خان مه سور مدام در فکر یار همیشگی اش بود. حس می کرد که گمشده اش در بین میهمانان است. اما نمی دانست که چگونه او را شناسایی کند. خان تاب خوابیدن نداشت. نیمه شب از میان چادر به بیرون رفت، باران در حال باریدن بود. صدای آب رودخانه ها تا فرسنگ ها بگوش می رسید.

خان در حالی که وارد سیاه چادر شد با صدای آرامی گفت:

شوکرانه م پیدوو بینای بان سه ر

شاکه که حرکات خان مه سور را زیر نظر داشت و درپی چنین فرصتی بود، با لحنی ملایم و آرام در جواب گفت:

کووره گلالان لافاو گرته وه ر

خان با شنیدن این مصرع از خود بی خود شد. چند لحظه مات و مبهوت در همان جا ایستاد. دلش هری فرو ریخت. حس می کرد که این همان مرد و همان کسی است که سالها انتظارش را می کشید. اما باز به این فکر می کند که مبادا اشتباه کرده باشد. باید یقین حاصل می کرد. خان خواب نداشت چند تکه هیزم در داخل آتش انداخت و به فکر فرو رفت. خان در جایی سیر می کرد که سرشار از لطافت و پاکی بود. خودش را با کسی  می دید که سالیان سال به انتظارش نشسته بود. زمان به سپیده دم نزدیک می شد. خان برای اقامه ی نماز صبح از سیاه چادر بیرون رفت و وضو گرفت. به اطراف که نظر می انداخت برف همه جا را پوشانده بود. هنگام برگشت با آن طبع لطیف و ظریف آهسته گفت:

شووکرانه م پیدوو که س سر نه زانا

شاکه که بیدار و منتظر چنین لحظه ای بود در جواب گفت:

سفید په ر له ریو سه ر زه مین شانا

این بار خان یقین حاصل کرد که این مرد لاغر اندام همان گمشده ای است که سالیان سال در پی اش بوده است. خان با لحنی آرام گفت کدامتان شاکه است؟ مرد لاغر اندام در حالی که از زیر لحاف برخاست با لحنی مؤدبانه و متین گفت:

من هستم خان! امری داشتید خان با حرمت و احترام از زندگی و روزگارش پرسید. شاکه در جواب گفت: نمک فروشم و کار درست و حسابی ای ندارم.

- می دانی تو همان مردی هستی که من سالها در پی اش بوده ام؟

شاکه سکوت کرد و چیزی نگفت:

خان ادامه داد و گفت: من تشنه ی طبعی چون طبع توأم. اگر مایل باشی می توانی همین جا و درکنار من به زندگی ات ادامه دهی.

شاکه در حالی که چنین لطف و موهبتی را باور نمی کرد با روی باز پیشنهاد خان را پذیرفت و بدین گونه تحولی تازه در زندگی اش پدید آمد و تا آخر عمر در کنار خان منصور ماند.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برگرفته از سایت بلوط

http://www.balout.ir/articles/1391_08/000671.php

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد